نتایج جستجو برای عبارت :

اندراحوالات من(۱۴)

این آپدیت ِ جدید ِ گوگل خیلی با مزه بود. رو یک عبارتی خیلی شیطونی کرده بودیم و پنالتی شده بود.
یک ماه قبل آپدیت یکم روش کار کردیم،از 120-30 رسید به 95 بعد از آپدیت 5 روز 24-27 بود دیروز رسید 11
الانم که بیدار شدم اومده 7 ببینیم هفته دوم آپدیت چی مشه
استرس درس و آزمون خودم کم بود، استرس آزمون آنلاین های داداشمم بهش اضافه شده. بدین صورت که من کنارش میشینم، امتحان زبانش شروع میشه، سوالا رو میخونه و من جواب میدم، عربده میکشه که آجییییی مطمئنی درستهههه؟ میکشمتتتتتت اگه اشتباه باشه!!! به همین سوی چراغ قسم، اونجوری که سر آزمونای این بچه  عرق سرد به تنم  میشینه سر آزمونای زبان قلم‌چی اینجوری نمیشم.
و من خدا خدا میکنم عروسی پسرعموجان بیوفته بعد کنکور نه قبلش که کل برنامه هام میریزه بهم! :( (عروسی بعد از تموم شدن قضیه ی کروناست) البته ناگفته نماند تاریخ کنکورمونم تغییر کرده و اصلا نمیدونیم کی قراره کنکور بدیم! 
یکی نیست بهشون بگه این همه مدت صبر کردین عد باید بیاین وسط کرونا مزدوج بشین؟! مگه دختره داشت فرار میکرد؟! البته هیچ مراسمی واسشون گرفته نشده فقط صیغه کردن تا بعد که همه چی به روال عادیش برگرده ...
دیگه وقتشه pinterest رو شخم بزنم واسه مدل
یعنی وضعیت رشته ما اینجوریه که تو طول ترم میریم سر کلاس فقط یه سری اسم میشنویم و حاضری میزنیم بعد میریم خونه از روی کتابای مرجع قطوری که داریم میخونیم ببینیم اصلا اون اسما کجای بدن هستن و کلی سعی میکنیم از تصاویر دو بعدی یه تجسم سه بعدی تو ذهنمون به وجود بیاریم، برای امتحانای اخر ترم تازه ویس کلاسارو گوش میدیم ببینیم استاد جلسه اول داشت چی میگفت! که بازم ممکنه نفهمیم البته :|+ چند ترمه یه سوال ذهنمو مشغول کرده : مگه نگفتن کنکور بدین برین دانشگ
یکی دو سال پیش یه سری نوزادی از یه تولیدی خریده بودیم. یه تجربه ی بازاری هم عرض کنم که بعضی وقتا که می ری مغازه، فروشنده یه فاکتور خرید نشونت می ده و می گه فلانی نگاه کن، این جنسی که تو داری به این قیمت می خری من اصلا سودی روش نکشیدم این هم فاکتورش. تو هم فاکتور رو می بینی و خوش خوشینات می شه و امّا غافل از این که بعضی از تولیدی ها با هماهنگی فروشنده قیمت ها رو بیشتر می زنن امّا توی دفتر معین یا نرم افزارشون، تخفیف قائل می شن که کلّی از اون قیمت کم
اینا ورژن های جدید مردم دوستی و حیوان دوستی و.... هستن که اپدیت میشن:)))
1-اندر احوالات من و دختر عمه !!!
2- خاطرات منو کرم خاکی ها !!!
3- منو دختر عمویی که حتی با اش هم سس میخوره :(
4- خاطرات شیرین تقلبها!!!
5- اندراحوالات منو معاون دوران دبیرستان :||||||||||||
6- .... ( باید یادم بیاد )
دیشب با مستر رفتیم دور دور ... بستنی خوردم و شیشه روهم کشیده بودم پایین !! نتیجشم شد سرما خوردگی ! :( مگه زمستونه ؟! :(  
از اونجایی که خونه ی ما با خونه ی عموم اینا (متاسفانه) دیوار به دیواره !!! الان به قدری تو حیاط سر و صدا راه انداختن با مهموناشون که صداشون تو اتاق منه ! بااینکه درو پنجره هم بسته س ! صدای گودوخ هاشون اعصابمو ریخت بهم ! تو دلم هرچی فحشه بهشون دادم ! :/ همون بهتر من تو آپارتمان هیچ وقت زندگی نکردم خداشاهده ............... دیگه بقیه ش رو نمیگم! ا
امروز خواب‌موندم وکمی دیر بیدارشدم،بنابراین بااسنپ رفتم
به دانشگاه مذکور ، توراه بارون نم نم میزد وراننده آهنگ ابیو 
پلی کرد:برگریزونای پاییز،کی چشم به رات نشسته؟؟ 
دعامیکردم بارون شدید نشه چون کفشای سفیدمو پوشیده بودم و 
ب چوخ میرفت هرچند سرصبحی خبری از ابرو بارون نبود براهمین
اونارو پوشیدم رفتم صندلیموپیداکردم،و چون جلو بودم هرکی رد 
میشد دید میزدم، ۳۰٪ افراددماغاشون عملی بود و۳۰٪ تازع عمل کرده 
بودن ،باخودم گفتم جوووون چه معلمای
من اونقدر خلم که دست مستر و خودمو میگیرم طرح ناخنامونو چک میکنم میگم وایسا ببینم درآینده ی (دورررررر) ((مستر از بچه خوشش نمیاد!)) طرح ناخنای بچم چه شکلی میشه اگه ترکیبی باشه طرح ناخنامون یا مثلا شبیه ناخنای من میشه یا مستر ولی انتخاب سختیه چون طرح ناخنای هردومون خوشگله چشماشم مث چشمای باباش سبزآبی هم باشه حله البته رنگین کمونی بگم بهتره چون تو موقعیت های مختلف رنگ عوض میکنه چشمای بچم
تازه دوست دارم مث خواهرشوهرم فندق و با نمک هم باشه خواهر کو
دلم خیلی تنگ شده.
دروغ چرا؟خیلی وقته که زیاد نمیام و زیاد هم نمیخونمتون...توی همین دوره ای که نبودم 20 سالم تموم شد !12 دی ماه ! اماتبریکای تولدم گم شد تواوضاع و احوال همون موقع و درست مثل پارسالم احساس تنهایی شدید کردم...
هیوایی که 20 سالش تموم شده ... نمیدونم چراانقدر هضمش برام سخته...
دوست دارم یه هیوای 15 ساله باشم پر از امید وارزو و شور زندگی و پل های روبه رویی که هنوز خراب نشده ...!
به قول تیلور سویفت : maybe this is wishful thinking, probably mindless dreaming...
دلم خیلی گرفت
1.همین اول بگم قرار شده ننالم. :|
2. امروز یه حسِ فساد قوی بهم دست داد. به همون قوت چند ساعت قبل حس نمی‌شه ولی خب اثراتش هست، چه روحی چه جسمی. خب وقتی یکی تو این سن میگه جسمی معلومه بیشترِ منظورش چهر‌ه‌ی نامبارک‌شه.اون خستگی  همیشگی هم که اصن بحث‌ش جداست.
3. خب خیلی احمقانه‌ می‌شه اگه انتظار داشته باشی هیچی‌ت نشه، وقتی یه جا می‌کَپی و وقتِ «زیادی» پای انیمه می‌ذاری. البته خیلی هم منصفانه نیست از کلمه‌ی«زیاد» برای توضیح حجم زمان دیدن ۱۲قسمتِ
صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درس‌های سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش هم باشگاه و باز دوباره درس!
بیدارش کردم فهمیدم جاشو خیس کرده! بردمش حمام، یه چند صفحه براش امتحان در اوردم که حل کنه زنگ زدن گفتن سبحان رو برید بیارید، زن عموی مامانش مرده میخوان برن فاتحه، سبحان رو اوردم و خوابش کردم شده بود ۱۰/۵؛ چند صفحه دوبا
بسم الله الرحمن الرحیم ..
. این روز ها که می گذرد انگار امیده بیشتری در دلم زنده میشود .. از در و دیوار برایم حرف می ریزد .. برای آرامش همه چیز دست به دست هم داد تا امید پیش از بارداری را پیدا کنم... به امید اینکه بالاخره یک روز سعادت مادرشدن پیدا کنم... توکل به خدا...
. _______________________
از خانه که بیرون می زنیم همیشه رادیو ماشین را روشن می کنیم ...حالا که رادیو محرم روی موج امده رغبت بیشتری برای گوش دادن داریم ... درحال کم و زیاد کردن صدای ضبط ماشین بودم که بن
این روزها که حال هیچ‌کس خوب نیست و دنیا به‌هم ریخته باید دنبال بهانه‌های کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظه‌های بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کله‌ی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که می‌شدیم از خلوت بودن و تعطیلی همه‌جا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این بود که رفته باشن استقبال تعطیلی فردا، ولی خب طی یه دو دوتا چهارتای ساده به این
۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم می‌گشتم و پیدا نمی‌شد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمی‌پوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر لاغر شدی دختر!" یه نگاهی به خودم انداختم و تازه یادم اومد که این لباسه برام تنگ شده بود ولی الان نه تنها تنگ نیست کم‌کم داره گشاد هم میشه! بهم میگه:
_چکار کردی که لاغرتر و سفید‌تر شدی؟! _ برای سفید شدن که الان چند روزه همش تو اتاق خوابیدم و کمتر حتی
  بنام آنکه مرا آزاد آفرید
نمیدونم روز وبلاگ نویسی از کجا اومده و از کی وارد تقویم ایرانی شده، یا اصلا شده یا نه رو نمیدونم. ولی به تازگی فهمیدم که روز وبلاگ نویسی داریم، اونم 16 شهریور هر سال! حالا از کجا شروع کنم؟ خب یه گریزی بزنیم به تاریخچه وبلاگ نویسی خودم و چی شد که از اینجا سر در آوردم! البته تو پست های مختلف اشاراتی به این تاریخچه داشتم که خب باید ببخشید اگر بعضی قسمت هاش تکراریه...
سال 84 کامپیوتر وارد خونه ما شد، من 17 سالم بود و کلاس سوم د

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها